سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند به ابراهیم علیه السلام وحی کرد : ای ابراهیم! من دانایم و هر دانایی را دوست دارم . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
خاکریز شهادت
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» کربلا 245 کیلومتر...

کربلا245 کیلومتر

 

 

 

 

از وقتی که یادم میاد تا اسم کربلا میاد دلم پر میزنه به کربلا از عمو عباس اذن دخول میگیره و میره تو صحن  ارباب و جلوی درب می ایسته و داخل نمی ره ...پای در و می بوسه و برمیگرده .هیچ وقت تصورش رو نمی کردم که شش گوشه ارباب رو در آغوش گرفته باشم ...سال 87 این دلتنگی من خیلی شدید شده بود و هر وقت اسم کربلا رو می شنیدم ساعتها گریه میکردم و احساس دلتنگی .حس غریبی و دلتنگی و دوری یه بچه از مادرش .هر وقت یکی از رفقا رو میدیدم که به زیارت امام رضا میره تا مدتها هوایی می شدم .همون سال داشتم برای کنکور می خوندم و هر روز توی دفتر خاطراتم ،اخرش دعی همیشگیم رو می نوشتم که :اللهم ارزقنا زیارت الحسین  تا اینکه نزدیکای ماه محرم فهمیدم که مامان بابا می خوان برن کربلا و حرفش افتاده که با چندتا از اقوام با هم برن ...دیگه روز و شب نداشتم .تو اتاقم به جای اینکه درس بخونم ساعتها بدون اینکه متوجه گذر زمان بشم جلوی عکس بین الحرمین  که روی در کمدم زده بودم مینشستم  و گریه میکردم ...یه شب خیلی دلم گرفته بود ،گلایه امام حسین رو پیش پدرشون حضرت علی که طبق فرمایش پیامبر پدر همه ما هستن کردم و گفتم آقاجون به من بی ابرو نگاه نکن ،مگه نه اینکه پدر همه بچه ها شو دوست داره ازتون خواهش میکنم به امام حسن بگد تا منم تو بین الحرمینش راه بده منم فقط بیام تو بین الحرمین اون وقت حتی اگه خواست منو همون جا بکشه ...فقط برم که دلم بدجور تنگ کربلاست...
بعد از دهه اول محرم و بی قراری هام که دیگه خانواده هم متوجه شده بود و یه جورایی علنی شده بود اسم منم رفت تو لیست زائرا ...
برای اینکه دیر اقدام کردیم داماد خانواده ما رو توی کاروان خصوصی ثبت نام کرد و قرار شد که 28اسفند عازم بشیم .اصلا باورم نمی شد . خود من هم روز 23 اسفند عازم کربلای ایران بودم .جایی که بعد سه سال رفت و امد و التماس و خواهش از شهدا که شفاعت من گناه کار رو پیش حضرت زهرا بکنند تا ایشون اذن زیارت بدهند .دوباره می رفتم پیش شهدا اما این بار برای کسب اجازه و حلالیت طلبیدن از رفقایی که با ارزوی زیارت کربلا عملیات می کردند وهمه اونا تو جبهه ها به عباس اقتدا میکردند و مثل علی اکبر و قاسم پرپر می شدند ...روز 27 از سفر برگشتم به خیال اینکه فرداعام کربلام
خانواده گفتن که نه روز اول عید حرکت می کنیم ...و ثانیه شماری ها ادامه داشت تا روز 6فروردین و حالا اگه میتونی خودت رو جای من بذار تا بفهمی چه حالی داشتم .نه فقط من کل خانواده از صبح که چشم  خواب نرفته رو باز می کردیم آماده می نشستیم و چمدون ها اماده جلوی در تا شب ...خلاصه که ما روز ششم فروردین به سمت قصرشیرین حرکت کردیم .اما تازه این اول انتظار و سختی بود .سخت اما شیرین و لذت بخش چون تصور اخرش واقعا قشنگ بود .ما 4روز هم به همین حالت توی قصرشیرین بودیم و دیگه تعطیلات و مرخصی عده ای هم کاروانی ها داشت تموم می شد و مدام اصرار دااشتند که برگردیم و مثل خوره می رفتند روی اعصاب من ...روز اول و دوم فقط منتظر بودیم ..روز سوم و چهارم دیگه واقعا دست  به دامن ائمه شدیم و خوندن دعای توسل و ...دیگه داشتم دیونه می شدم از یه طرف یه عده می گفتن ما می خواهیم برگردیم از یه طرف رئیس کاروان دست دست می کرد برای بردن ما و از طرفی هر لحظه و هر دقیقه به اندازه یک  سال می گذشت .
ما توی این چهار روز توی یه مسافر خونه بویم که خانم ها بالا و اقایون پایین .
روز سوم مادرم بهم گفت  با دست دست کردن که  کاری حل نمی شه حداقل بیا تو برای خانم ها عای توسل بخون بلکه  ائمه یه نگاهی به ما کنند و مشکلمون حل بشه ...اول خانم ها زیاد استقبال نکردن وقتی شروع کردم  دیدم کمکم دارن همراهی می کنند و بغضا داره می شکنه ..دیگه با بقیه کاری نداشتم ،خودم انقدر حالم بد بود که متوجه نبودم اطرافم چی میگذره ...قبل ازتوسل به امام حسین اون شعر معروف جانسوز و گفتم  که :"بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا ،بر دلم ترسم بماند ارزوی کربلا ...تشنه ی اب فراتم ای عجل مهلت بده ..تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا " من تو حال و هوای خودم بودم که با صدای گریه اطرافیانم متوجه شدم که همه  دلها دلتنگه و پرزده تا حرم دوست ...و دیگه تا اخر دعا رو با هم خوندیم و شاید اون بهترین توسلم به ائمه بود چون واقعا در حال اضطرار بودیم ...روز چهارم هم به امام جواد متوسل شدیم و دعای معروف یستشیر رو با توسل به امام جواد خوندیم...دیگه امیدی نداشتیم و همه مایوس نشسته بودیم که اومدن و گفتن بلند شید بریم مثل اینکه توسل به امام جواد جواب داده...رفتیم و بالاخره از مرز رد شدیم ولی...ولی این اخرش نبود .غروب شده بود .غروبی دلتنگ و ما توی مرز عراق بودیم اما مسئول کاروان نیومد و ما رو توی کشور غریب تنها گذاشت .هوا که تاریک شد دیگه دلا طاقت نیاورد و همه در حال اشک ریختن بودند و همونهایی که روز اول می گفتند برگردیم دوباره شروع کردن به ایه یاس خوندن که مارو برگردونید ما بیچاره میشیم میمیریم  امام حسین راضی نیست ما اینجوری بریم و...ولی دلی که عاشق باشه این حرفا حالیش نیست من فقط میگفتم بریم کربلا به آقا سلام بدیم و گنبدشو از دور ببینیم و برگردیم فقط من پام برسه کربلا اگه مردم هم مردم ولی من کربلاندیده بر نمی گردم .اخرش هم قرار همین شد و مردهای کاروان تصمیم گرفتند اتوبوس گرفته به کربلا بریم و سریع برگردیم وقتی اتوبوس گرفتیم راننده ها مبلغ زیادی را از ما خواستند و ما که برای اینکه شب عید کربلا باشیم سیصدو پنجاه هزار تومان به جای 280 هزار داده بودیم باید اینجا هم دوباره پول می دادیم نفری پنجاه هزار تومان .و دادیم و رفتیم . بماند که عراقی ها هم نامردی نکرده و بدترین اتوبوس ها را به کاوان ما دادند و در تاریکی شب در جاده های ترسناک که قدم به قدم سرباز های عراقی و امریکایی  می امدند بالا و ایست و بازرسی  می کردند  به راه افتادیم و راننده هم برای اینکه گیر تروریست ها نیوفتیم برق های ماشین را خاموش میکرد و ماشین در تاریکی مطلق حرمت می کرد و هوا سرد بود  خیلی سرد...من دائم به یاد سفر برزخی خود می افتادم و تنها پناه را در گوش دادن به روضه های امام حسین میدیدم و تصور حرکت کاروان اسرای امام حسین قدر ی ارامم می کرد و بالاخره قدر یخوابیدم .
وقتی چشمانم را باز کردم دیدم اتوبوس ایستاده و اینجا بود که روزنه ی نور در تاریکی کاروان دیده شد و  معنای واقعی عنایت و نتیجه توسل به امام جواد را دیدم ...اره بعد از طی مسافتی تاریک  با دلهره و از بین نیرو های امریکایی ناگهان بعد از پیچیدن به خیابون سمت راستی  بهشت و نور امید سفر رو دیدم  اره اونجا کاظمین بود و راننده کاروان رو به کاظمین  برده بود و اون چهار گلدسته سبزی که جلوی چشمام دیدم گلدستههای حرم امام جواد و  امام موسی الکاظم بود و در این ظلمت و هراس و غریبی  به بارگاه ملکوتی این دو امام مهربان پناه برده و حقا که خوب غریب نوازی کردند .زیارت خیلی به همه ما چسبید و واقعا مانند یه معجزه بود رفتن به کاظمین چون هیچکس فکرش را نمی کرد که به اونمجا بریم و از اینجا بود که سفر ما به کربلا رنگ دیده ای به خودش گرفت و مثل وقتی که از حرم امام جواد اومدم بیرون هوا روشن شده بود هوای سفر ما هم روشن شد .از اونجا به بارگاه دوطفان مسلم و از انجا به کربلا ...کربلا ...کربلا...خیمه گاه ...تل زینبیه ...کف العباس ...علقمه ...قتلگاه...مقام علی اکبر و علی اصغر و کربلا  از اینجا به بعدش رو دعا میکنم قسمتتون بشه تا خودتون درک کنید و من هرچه قدر هم که بنویسم نمی فهمید که یعنی چی که کربلا هنوز عطش داره ...اللهم ارزقنا زیارت الحسین



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ن رحیم زاده ( جمعه 88/11/23 :: ساعت 9:40 عصر )

»» شاید این جمعه بیاید ...شاید...

او خواهد آمد ...

باز هوای دلم ابری است...شراره های درونم دل آشوبم کرده ...می گردم ،می گردم ... زیر باران قدم می زنم ،صدای شرشر باران آرامم می کند ...
با آسمان درد و دل می کنم :آسمان هوای دل تو نیز ابری است ؟
دلم هوای باریدن دارد ولی نمی داند علت چیست ؟
...زیر باران ...گوشه خیابان ...تابلویی چشمان خیس تر از چادرم را می دزدد...
                                                شاید این جمعه بیاید ... شاید...
آری امروز جمعه بود ...جمعه بود که دلم ابری بود ...آسمان ابری بود ...
وبا رفتن خورشید یک جمعه دیگر بغض من و آسمان شکافت ...و خیس شدیم ...خیس از نیامدنش .
منتظر می مانیم .من و آسمان ،تاجمعه ای که خورشیددل از پشت ابرهای دلتنگی بیرون بیاید و این انتظار خیسمان پایان پذیرد ...
اللهم اعجل لولیک الفرج



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » ن رحیم زاده ( پنج شنبه 88/11/8 :: ساعت 11:20 عصر )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

کربلا 245 کیلومتر...
شاید این جمعه بیاید ...شاید...
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 1
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 2929
» درباره من

خاکریز شهادت
ن رحیم زاده
ماعاقلانه فکر می کنیم و عاشقانه عمل می کنیم. شهید سید حسین علم الهدی

» پیوندهای روزانه

بهشت زهرا همین جاست. [6]
[آرشیو(1)]

» فهرست موضوعی یادداشت ها
شهدای دانشجو . عشق . عطش . علقمه .
» آرشیو مطالب
سلام بر هویزه

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب